روزی یک مرد ثروتمند ، پسربچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند ، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.
در راه بازگشت و پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید: ((نظرت درمورد مسافرتمان چه بود؟))…
پسر پاسخ داد: ((عالی بود پدر!))
پدر پرسید: ((آیا به زندگی آنها توجه کردی؟))
پسر پاسخ داد: ((بله پدر!))
و پدر پرسید: ((چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟))
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: ((فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود ، اما باغ آنها بی انتهاست!))
با شنیدن حرفهای پسر ، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: ((متشکرم پدر ؛ تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!!))
منبع:http://blog.voshmpc.ir